یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

مادرانه به سبکی ناآشنا

دخترک نشست روی پله ها و کوله اش را از روی شانه هایش سُراند پایین و گفت "من دیگه نمی تونم بیام." مادرش که یک گام جلوتر از او راه می رفت برگشت و گفت "چاره ای نیست. می دونستی که قراره اینقدر راه بریم." کنجکاو شدم. دخترک هشت، نه ساله میزد. موهای طلایی اش را دم اسبی بسته بود و صورتش غرق خستگی بود. کوله بزرگ و پری هم کنار پایش قرار داشت و دسته راکت تنیسی هم از کنارش زده بود بیرون. مادر قبراق و سرحال، در یک لباس سبک، با یک کوله کوچک و نیمه خالی و با چهره جدی بالای سر دخترش ایستاده بود.

دخترک: کوله ام سنگینه.

مادر: باید به اندازه توانت وسیله برداری. حالا هم من می خوام برم.

دخترک: ولی من دیگه نمی تونم با این کوله بیام. خیلی سنگینه.

مادر: (با جدیت تمام) خب یه مقدار از وسایلت رو بریز دور. نگاه کن. اونجا یه سطل آشغال هست.

دخترک: ولی من همه این ها رو دوست دارم. 

مادر: انتخاب با خودته. من تا یکی دو دقیقه دیگه می رم. 

دخترک مستأصل به مادرش نگاهی انداخت و از جا بلند شد که اتوبوس از راه رسید و دیگر نفهمیدم که چه شد. ولی هر چه شد، مادر درسی را که می خواست، به خوبی به دخترش (و البته من!) داد.




نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا چهارشنبه 12 شهریور 1393 ساعت 02:24 ق.ظ

آفرین بر این مادر

واقعا آفرین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد