تاکسی تند می رود. تلفن راننده زنگ می خورد. نگاهی به آن می اندازد و پاسخ می دهد "مرده شور خانه! بفرمایید." و بعد با آنسوی خط قرار می گذارد که ناهار را در تخت جمشید بخورند. عابر پیاده در وسط خیابان ایستاده و مردد است که با کدام ماشین تصادف کند. ترمز ماشین جیغ می کشد و به خیر می گذرد. چند متر بالاتر راننده تاکسی با خونسردی تمام سکه ای دویست تومانی را از پنجره پرت می کند بیرون.